این چند ماه انتظار درس خوبی به من داد.
به من فهماند که من هیچ وقتِ هیچ وقت، علی رغم ادعاهای زیادم منتظر امام زمانم نبوده ام.
من برای یک موجود خیلی کوچک و خیلی حقیر در برابر امام عصرم و در برابر همه این دنیا، روزها و شبها چشم انتظارم، به معنای واقعی کلمه! کتاب می خوانم و اطلاعاتم را بالا می برم، وسایل مورد نیاز برای روزهای بعد از آمدنش را مهیا می کنم، در این روزهای قبل از آمدنش دعا می خوانم برای سلامتیش و برای خوب بودن و خوب شدنش، سعی می کنم خودم را تربیت کنم که یک وقت بد نباشم برای او. هرکاری لازم باشد می کنم که وقتی آمد همه چیز خوب و عالی باشد و من هم عالی باشم.
اما ... برای امامم هیچ کاری نکرده ام. نه آمادگی خودم را بالا برده ام، نه معرفتم را، نه حتی سعی در تربیت خودم و رفع نواقصم داشته ام، نه آن چنان کتابی خوانده ام و نه آن قدر دعایی برای سلامتی و زودتر آمدنش، چه برسد به اینکه آن قدر منتظر باشم که شب و روزم با شمردن لحظه ها بگذرد! من هر کاری لازم است را نکرده ام، من هیچ کاری نکرده ام، فقط گاهی ظهرهای جمعه که می شود لحظاتی یادم می افتد که" آه، امروز روز موعود است" و بعد هم فراموش میکنم.
پ.ن: شاید هم تقصیر من نیست، بلکه تقصیر طولانی شدن انتظارهاست که آدم را وادار می کند به عادت کردن.